شنبه، 27 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

محمد ضیایی

محمد ضیایی
همسنگر سه شهيد )حاج محمد ضيايى، پدر معظم شهيدان؛ »خدابخش«، »اصغر« و »محمدرضا«( هفتاد ساله است و در روستاى قهنويه )مباركه( به دنيا آمده. پدرش »حبيب« دوره‏گردى مى‏كرد و با فروش محصولات مورد نياز مردم، امورات زندگى را مى‏گذراند. گاه با فروش ريسمان و كش و سوزن و گاه حبوبات. »قمر« كرباس مى‏بافت و ارزن مى‏كوبيد. او كه چهار پسر و يك دختر داشت به واسطه بيمارى، فوت كرد. محمد فرزند كوچك او همه جا همراه پدر مى‏رفت و با وجود سن كمش، به پدر كمك مى‏كرد. بعدها »حبيب« با زن ديگرى ازدواج كرد و از او نيز صاحب سه پسر و يك دختر شد. »محمد« كه پابه‏پاى پدر راه و رسم معامله و خريد و فروش را آموخته بود، از نوجوانى شروع به خريد و فروش لباس كرد. لباس‏هاى زنانه و مردانه را از شهر مى‏خريد و به روستاهاى اطراف مى‏برد. او دوره سربازى را ابتدا در تهران و سپس در تبريز گذراند. در طى دروه دو ساله مرخصى نداشت و دلتنگى آزارش مى‏داد. سال 1341 به خواستگارى نوه‏ى عموى پدرش كه سيزده ساله بود، رفت. خودش مى‏گويد: »زن آقام خيلى معاشرتى بود. يك روز مى‏رود خانه »آقا مرتضى« پسرعموى شوهرش كه پدر زن من است. مى‏بيند »ماه‏بيگم« يعنى قالى مى‏بافد. از هنرمندى ايشان و نقش و نگارى كه بر قالى زده بود، خوشش مى‏آيد. مى‏گويد: اين دختر مال ماست. - دختره از هر انگشتش هنر مى‏ريزد. بايد زودتر برويم خواستگارى و قال قضيه را بكنيم. »محمد« خجالت كشيد. آقاجان به او نگاه كرد و زير لبى خنديد. - سكوت علامت رضاست. مگر نه باباجان؟ محمد كه هيچ نگفت، دوباره زن‏آقا شروع به تعريف كرد: »از يازده سالگى قالى‏بافى را ياد گرفته. الان طورى مى‏بافد كه وقتى نگاه مى‏كنى، سير نمى‏شوى از ديدن رنگ و نقش قالى.« به خواستگارى رفتند. مهريه عروس نيم دانگ حياط و سه هزار تومان پول بود. دو سال بعد مراسم جشن برپا كردند و عروس در خانه پدرشوهر ساكن شد. محمد از همان سالها در ايام »فاطميه« مراسم مذهبى برگزار مى‏كرد. خانه، سه اتاق داشت كه پشت در پشت مهمان توى اتاقها مى‏نشست و يكى از دعاهاى محمد اين بود كه همسايه خانه‏اش را بفروشد تا او بخرد و با برداشتن تيغه وسط، آن را به خانه پدرى اضافه كند دعاهايش مستجاب شد. خانه همسايه را خريد و چند اتاق به منزل اضافه شد. تو يكى از اتاق‏ها همسرش دار قالى زده بود و كار مى‏كرد. سال 42 اولين فرزندشان خدابخش به دنيا آمد كه در منزل او را حميد صدا مى‏زدند. پس از او اصغر به دنيا آمد كه از كودكى يار و غمخوار مادر بود. وقتى او قالى مى‏بافت، اصغر به نظافت منزل و آشپزى مى‏رسيد. - تا وقتى من تو خانه هستم، شما غصه نخور. همه كارها با من. و محمدرضا كه سه سال از »اصغر« كوچكتر بود كه همه جا پابه‏پاى برادران بزرگترش در فعاليت و تكاپو بود. بعد از محمدرضا خدا سه پسر ديگر به آنان داد. عبدالله، مجيد، روح‏الله. - سال 48 خانه خريدم و از خانواده پدرم جدا شدم. همسرم هميشه يار و ياور من بود. تو هيئت‏ها و مساجد كه مى‏رفتيم، همه جا همراهى مى‏كرد و مرا تنها نمى‏گذاشت. محمد موقع فروش لباس از مبارزه مى‏گفت و از مشكلات و فقر و ندارى ملت و نوارهاى سخنرانى اعلاميه‏ها حضرت امام به روستاييان مى‏داد و همان جا آنها را كه علاقه‏مند بودند، به شركت در جلسه مذهبى مسجد دعوت مى‏كرد. كم‏كم ساواك به او مشكوك شده و در پى بهانه‏اى براى دستگيرى و شكنجه او بود. به او گفته بودند: كه مواظب باشد. دنبال بهانه هستند كه دستگيرت كنند. مى‏گفت: من آيت الكرسى و چهار قل را مى‏خوانم و از بين صد لشكر دشمن مى‏گذرم. اين را از مادر مومنه‏ى مرحومش و از پدر متدينش آموخته بود. و او به تهديدات ساواك توجه نمى‏كرد. فعاليت‏هاى ظاهرى و علنى‏اش را پنهانى كرد ولى بى‏هيچ كم و كاستى انجام مى‏داد. ساواك كه در پى دستگيرى »محمد« بود. وى به ترفندى گريخت و خود را به خانه رساند. »ماه‏بيگم« پاى دار قالى بود. ايستاد جلو در. شيار نور تو اتاق افتاد. او را صدا زد. محمد نفس نفس مى‏زد. گفت: »بايد مثل حضرت زينب صبر داشته باشى. دنبالم هستند، حلالم كن.« عكس‏ها و اعلاميه‏هاى امام خمينى را برداشت و به همسرش سپرد. - اين‏ها را بگذار زير چادرت و ببر خانه پدرت توى انبار لاى گونى‏هاى گندم پنهان كن و برگرد. »حاج خانم« بسته كاغذها را زير چادر گرفت. - محمد چه بلايى سرخودت آوردى؟ رو پيشانى‏اش دانه‏هاى درشت عرق نشست و قطره اشكى تو نگاهش بود. محمد او را دلدارى داد: توكل كن به خدا. او كه رفت، محمد ايستاد توى حياط. به راه گريز مى‏انديشيد كه در خانه به صدا درآمد. گمان كرد »ماه‏بيگم« است كه برگشته. در را باز كرد. دو مرد با كت و شلوار و كراوات آمدند توى خانه. فرياد مى‏زدند و محمد را تهديد مى‏كردند. - برو تو. هر چه دارى بريز بيرون. اعلاميه، عكس، نوار... كمد لباس‏ها و قفسه‏ها را به هم ريختند. »محمد« به خدابخش و اصغر كوچكش كه ترسيده و حيران به پدر آويزان شده بودند، نگاه مى‏كرد. »محمدرضا« را »ماه بيگم« تو آغوش گرفته و با خود برده بود. مأمورها خانه را به هم ريختند و هيچ چيز پيدا نكردند. هر آنچه بود، با »ماه‏بيگم« از خانه خارج شده بود. زير كتف‏هاى »محمد« را گرفتند و او را در حالى كه خدابخش و اصغرش زار مى‏زدند و »بابا« را صدا مى‏زدند، توى بنز مشكى جلو در انداختند. - حالا حاليت مى‏كنيم يك من ماست، چند من كره مى‏دهد. محمد روزها تحت شكنجه ساواك بود و رنج مى‏كشيد. بعد از آزادى از زندان با فرزندانش به راهپيمايى‏ها و تظاهرات مردمى مى‏رفت. »ماه‏بيگم« همسر و هم‏سنگرى بى‏ادعا بود كه يك لحظه او را تنها نمى‏گذاشت و حتى در دوران بازداشت و زندان او، جاى خالى او را براى فرزندانش پر مى‏كرد. عبدالله و مجيد به فاصله يك سال و پس از آن روز مجيد كه همراه پدر و مادر به تظاهرات آمده بود، پلاكارد به دست جلو جمعيت بود و شعار مى‏داد. تشنه شد، گفت: بروم آب بخورم. رفت طرف شلينگ آبى كه باز بود، صداى گلوله مسلسل از هر طرف بلند بود. تانك‏ها اطراف ميدان با آرايش نظامى چيده شده بود و سربازان شاه اسلحه به دست وسط جماعت مى‏آمدند و هر از گاه، شليك مى‏كردند. صداى شليك گلوله‏اى باعث شد كه ناله »مجيد« به هوا بلند شد. او غرق در خون روى زمين افتاد. مردم دور او جمع شدند و پيكر كوچك او را كه يازده سال بيشتر نداشت و به شهادت رسيده بود، روى دست بلند كردند. - اين سند جنايت پهلوى است... با شهادت مجيد در فعاليت‏هاى خود مصمم‏تر شدند. خانه ضيايى‏ها شده بود محل برگزارى جلسات مذهبى. بعد از پيروزى انقلاب، محمد به عضويت جهاد درآمد و مدتى بعد در سپاه پاسداران عضو شد. جنگ كه شروع شد، خدابخش، اصغر، محمدرضا، عبدالله عزم رفتن كرده بودند »ماه‏بيگم« كه به اصغر وابسته بود، مى‏گفت: تو نرو. بمان كه لااقل آرامش جانم باشى. اصغر سيبى را كه پوست كنده بود، قاچ كرد و آن را جلو مادر گذاشت، خنديد. - نمى‏شود كه نروم، ولى چشم روى هم بگذارى، رفته‏ام و برگشته‏ام. »ماه‏بيگم« روبه‏روى پسر كه حالا رشيد شده بود، ايستاد: »امام حسين بچه شش ماهه‏اش را داد تو شانزده سال دارى. برو جبهه. اصغر از شوق پر كشيد. ساك سفرش را برداشت و پيشانى مادر را بوسيد.« سال سوم متوسطه را مى‏خواند و بسيار باهوش بود. همراه خدابخش به جبهه رفت و محمدرضا هم كه چهارده سال بيشتر نداشت، با دست‏كارى شناسنامه‏اش عازم منطقه شد. اصغر دوزادهم شهريور سال 1360 در جنوب كرخه به شهادت رسيد. در وصيتنامه‏اش نوشته: »پدر و مادر عزيزم سلام عرض مى‏كنم و از راه دور صورت شما و برادرانم را مى‏بوسم. از اين همه مهربانى كه در حق من كرديد نمى‏دانم چطور تشكر كنم. من از شما تنها چيزى كه مى‏خواهم اين است كه مرا ببخشيد. براى مراسم من خرج‏تراشى نكنيد. چند نفر از روحانيون انقلابى را دعوت كنيد. من دو روز، روزه بدهكارم. اگر خودم آمدم كه هيچ، اگر نيامدم قضاى آن را بگيريد. از چند سال پيش دويست تومان به امام رضا )ع( بدهكار هستم كه شما آن را بپردازيد.« ماه‏بيگم دست‏ها را رو به آسمان بلند كرد: اى زمين روز قيامت شهادت بده كه من اصغرم را در راه اسلام داده‏ام. او از فقدان اصغرش رنج مى‏كشيد و دم برنمى‏آورد. بعد از شهادت اصغر فرزند هفتم‏شان به دنيا آمد و »ماه‏بيگم« او را »على‏اصغر« ناميد. خدابخش سه ماه بعد يعنى در پانزدهم آذرماه 1360 در محور بستان و در عمليات طريق القدس به شهادت رسيد. محمد عضو سپاه شده بود و حتى خبر شهادت اصغر، خود را براى همسرش آورده و با عكس او به خانه برگشته بود، آن روز صبح به سپاه پاسداران رفت. در ليست شهدا اسم »خدابخش« را ديد. صلوات فرستاد و قدرى قرآن خواند تا دلش قرار گرفت. هنوز داغ اصغر، سرد نشده، خبر شهادت فرزند ارشدش را براى »ماه‏بيگم« مى‏برد. آن روز صبح در سپاه، ليست شهدا را نگاه كرد. يك اسم كم بود. پيگيرى كه كرد، دانست »محمدرضا« يش هم شهيد شده است. او يازدهم آبان سال 1361 در عمليات محرم و در محور - عين خوش - به شهادت رسيده بود. محمد به خانه رفت، »ماه‏بيگم« چه در نگاه او ديد كه به درد دلش پى برد. او وصيتنامه محمدرضا را به همسرش نشان داد: »پدر و مادر عزيزم اگر شهيد شدم، خودتان مرا كفن كنيد.« »ماه‏بيگم« صبورانه نگاه مى‏كرد. پيكر پسر را كه آوردند، محمد و همسرش او را در كفن سفيد پيچيدند و به خاك سپردند. سه پسر در جنگ شهيد شده بودند و باز »عبدالله« و پدر در منطقه بودند. عبدالله بارها مجروح شد و بعد از بهبود نسبى دوباره عازم مى‏شد. هفده ساله بود كه »ماه‏بيگم« براى او همسرى انتخاب كرد و او را سامان داد تا هواى جبهه از سرش بيفتد، اما نشد و عبدالله باز مى‏رفت. شيميايى شده بود. سرفه مى‏كرد و حال خوشى نداشت و باز كسى را ياراى نگهدارى او در شهر نبود. »محمد« با يادآورى آن روزها مى‏گويد: خودم هم مثل او بودم. تركش تو سر و كمرم خورده بود. مرا بردند بيمارستان، با همان لباس بيمارستان، راهى جبهه شدم و به اجبار مرا به خانه فرستادند.


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.